الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

...

    چشمانت... دستانت... عطر تنت... آن زبان شیرین و پراحساست... چه بیتابم می کند... هیچوقت اینگونه نبوده ام... هیچوقت... ...
26 آذر 1392

کورکورانه نباف!

پنجشنبه با بابا اومدین دنبالم ناهار رفتیم جگر خوردیم و بلافاصله رفتیم  آشخانه و ساعت 9 شب برگشتیم خونه. کلی با  رضا و مرتضی و محیا بازی کردی عزیزم جمعه صبح من دیرتر از شما و بابا بیدار شدم دیدم صبحانه رو آماده کردین و تو هم یه تیپ جانانه زدی و منتظر من هستین. اونروز اصلاً بیرون نرفتیم و کارهای خونه رو انجام دادیم قربونت بشم که کلی کمک کردی عزیزم الینا با تیپ فشن در حال کمک به مامان : هر جمعه گیر میدی که من عروسم و باید پیراهن بپوشم چون هوا سرد بود بابا بهت اجازه نداده بود بلوز و شلوارتو دربیاری بهت گفتم چرا آستینو زدی بالا ؟! میگی آخه عروسا که آستین ندارن همشون دستاشون بیرونه خیلی جدی کار ...
24 آذر 1392

لوند و دلبرانه!

دوباره حال مادرجون مهری بد شد دیشب بابا تا دير وقت بیمارستان بود من و شما تنها بودیم.... اولش کلی بازی کردیم بعدش  خوابت گرفت و عليرغم اینکه ديروز کلی سی دی تماشا کرده بودی دوباره بهانه کامپیوترو گرفتی و من دیگه بهت اجازه ندادم سی دی ببینی و  تو هم شروع کردی به بهانه گرفتن و گریه کردن.و اصرار به دیدن سی دی . اما من تحویلت نگرفتم و سرگرم کار خودم شدم ! تایم گرفتم دقیقا بیست دقیقه با صدای بلند گریه کردی! خیلی ناراحت بودم و دلم ریش ریش میشد اما خودمو کنترل کردم و بغلت نکردم. از گریه الکی و بی دلیل و یا گریه برای زورکی بدست آوردن چیزی خیییییییلی کفری میشم! بخاطر خودت و تربیت خودت بغلت نکردم اما تو دلم آشوب بود د...
20 آذر 1392

excellent

سلام به دوستان نازنینم و ممنون بابت احوالپرسی و دعاهای قشنگتون سلام به دختر مهربون و نازم دیروز یه کمی بهتر شدی اما سرفه ها و تند تند نفس کشیدن ها همچنان باهات هست! اگه تا دو سه روز آینده خوب نشی میبریمت مشهد تا یه پزشک حاذق تر ، ویزیتت کنه. پریروز که حالت خیلی بد بوده ، مادرجون فرزانه بالای سرت تند تند دعا میخونده و از خدا خواسته که حال شما زودتر خوب شه و دوباره شیطونی کنی و خونشون رو بهم بریزی نزدیکای ظهر که یه کم سرحال اومده بودی کل خونشون رو زیرورو کرده بودی و جا واسه نشستن نبوده مادرجون به شوخی بهت میگه: ای شیطون این چه وضعیه درست کردی؟! به مادرجون گفتی :  مادرجون خودم شنیدم به خدا میگفتی زود حالم خوب شه خونتو بهم بریزم ...
19 آذر 1392

لعنت بر حساسیت

مامان دیگه تحمل ندارم مامان دارم غصه میخورم مامان حالم خوب نمیشه مامان به من دارو بده مامان بغلم کن مامان نرو بانک مامان پیشم بمون مامان منو تنها نزار مامان من دوسِت دارم مامان عاشقتم مامان ! بابا کجاست؟ مامان بابا بیاد بغلم کنه مامان بیا با هم بخوابیم مامان نمیتونم بخوابم مامان گلوم درد میکنه مامان... بمیرم واست عزیزم ... دوباره حساسیت و سرفه های شدید و نفسهای بریده بریده و صورت کبود شده از نرسیدن اکسیژن...حاضرم جونمو بدم اما تو خوب شی عزیزم... لعنت بر حساسیت.... خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــا دخترم رو به تو میسپارم ... ...
18 آذر 1392

تولدم...

بهار زندگی من در خزان طبیعت تجلی یافته.... اینک  33 بهار زندگی را پشت سر گذاشته ام... 33سال زندگی.... 33سال خاطره.... 33 سال شادی وغم.... 33 سال فراز و نشیب... امروز.... 16 آذر  زاد روز من است... اکثریت از رسیدن به سن 30 هراسی در دل دارند دلشوره ای عجیب و البته شیرین...  30 اما برای من شروعی دیگر بود...تولدی دوباره.... چرا که در 30 فصلی نو در زندگیم رقم خورد ...و من مادر شدم... هر یکانی به 30 ام افزوده میشود مسرورتر میشوم ، چرا که سعادت یک سال دیگر در کنار تو بودن را داشته ام بهترینم... و اکنون از تولد ِ دوباره من 3 سال گذشت... براستی که من همسن توام فرزندم !...
16 آذر 1392

مامان غرغرو!

 اگر صبح جمعه با انرژی مثبت بیدار شده و تصمیم راسخ داشته باشید که  بعد مدتها جایی نروید و بمانید منزل و برای جریان دادن انرژی مثبت ، کارهای انبووووووووووه عقب افتاده منزل را انجام دهید اما به محض باز کردن شیر آب متوجه قطعی آب شوید درحین اینکه آدمی باشید که انجام کار منزل منهای آب برای شما مساوی صفر باشد دچار چه حسی خواهید شد؟! حال  اگر در این آشفته بازار ، همسر و دختر عزیزتر از جانتان بشوند سوهان عمرتان و مدام روی اعصابتان رژه بروند و بخندند و ترا "مامان غرغرو " خطاب نمایند دچار چه حسی خواهید شد ؟! برای درک حس اینجانب به عکسهای خوش و خرم ِپدر و دختر دقیقا در همان حال ، در ادامه مطلب رجوع فرمایید شاید از...
11 آذر 1392

چو خورشید باش...

سه شنبه دانشگاه بودم ، یادش بخیر همیشه با بابا رو یه نیمکت رو به این منظره مینشستیم و مداااااااام از تو دختر ناز و شیرین زبون صحبت میکردیم و قربون صدقه ت میرفتیم      ================================================== دیروز عصر خواب بودم دیدم صدام میزنی چشامو باز کردم با این صحنه مواجه شدم    از وقتی رفتی مهد خییییییییییلی شیطون شدی مدام از تخت و مبل و کمد و دیوار راست بالا میری آخه قبلاً اصصصصصصصصصصصصصصلاً اینجوری نبودی و خیلی از ارتفاع میترسیدی اما الان.... ! ====================================================== دیشب مادرجون مهری و خاله بابا ، خونه ما بودن خیییییییییلی از ...
7 آذر 1392

راستی چه شد؟

چگونه است که با هر بار شنیدن صدای ناز و مهربانت از پشت گوشی تلفن قلبم میریزد؟! چگونه است که هر روز با دیدن چهره شاد و خندانت که از پشت شیشه ماشین انتظار آمدن مرا میکشی، دلم میریزد؟! چگونه است که همیشه دلتنگ توام ! حتی زمانی که تو را محکم در آغوش دارم باز هم دلتنگت هستم ؟! چگونه است که تمام خستگی ها و تنش ها و استرس هایم با دیدن برق چشمان زیبا و معصومت فراموش میشوند و میروند پی کارشان و من میمانم و تو و چشمانت که نگریستن به آنها  برترین لذت دنیاست برای من؟!   قسم به عشقمون قسم همش برات دلواپسم قرار نبود اینجوری شه یهو بشی همه کسم راستی چی شد ، چه جوری شد اینجوری عاشقت شدم شاید میگم تقصیر توست تا کم شه از جرم خو...
5 آذر 1392